شه سوی میدان، بیامان میرفت
نـوگُلان تشنـه، باغبـان میرفت
یا اَبَ المظلوم
دختری آمد، راه میدان بست
آیهای راهِ، روح قـرآن بست
یا اَبَ المظلوم
مـن گُلی هستم، از گلستانت
غنچه را بنشان، روی دامانت
یا اَبَ المظلوم
لشگرت از هم، از چه پاشیده؟
هـر کسـی رفتـه، بـر نگردیده
یا اَبَ المظلوم
از وداعـی که، در حرم کردی
شد به من ثابت، بر نمیگردی
یا اَبَ المظلوم
تـو مُجَسّـم کـن، روی نیلی را
بوسه باران کن، جای سیلی را
یا اَبَ المظلوم
فانوسهای اشک - علی انسانی
****
اکنون که نیـــــــــــامد ز سفر ماه منیرم
خوب اســت در این گوشۀ ویرانه بمیرم
با من نــــــزد حرف، کسی چونکه یتیمم
از مــــــن نکشَد ناز کسی چونکه اسیرم
امروز یزید هر چه دلت خواست ستم کن
زیــــــــــرا تو امیری من مظلومه اسیرم
بــــــــــر محکمۀ عدل خدا نگذرم از تو
آنجا تــــــــو اسیری من مظلومه امیرم
******
بابا چرا سر از خاک یک لحظه برنداری
حق داری ای پدر جان زیرا که سر نداری
مــــــــــا را سوار کردند با ضرب تازیانه
بابا مــــــــــگر تو با ما، عزم سفر نداری
*********
اگر خواهی کُنون بینی وفای دختر خود را
بریز پای مَرکب ای پدر افکن سر خود را
نهان از چشم طفلان آمدم گیرم سر راهت
که گیری در بقل یک بار دیگر دختر خود را
اگر نازی کند دختر خریدارش بوَد بابا
بزرگی کن ببوس این دختر کوچکتر خود را
مرا یک حرف باشد با تو آنهم از عطش مُردم
برو در علقمه فرمان بده آب آور خود را
بگهواره نظر انداختم دیدم بود خالی
کجا بردی نیاوردی علی اصغر خود را
به دنبال مسافر آب می پاشند کو آبی
کنم ناچار دنبالت روان اشک تر خود را
لبم از تشنگی خشک است و جوهر در صدایم نیست
برو در علقمه فرمان بده آب آور خود را
میان خیمه می دیدم گلویت عمه می بوسید
مگر آماده کردی بهر خنجر حنجر خود را
**********
ذکر مصیبت امام حسین علیه السلام با موضوع وداع امام حسین(ع) با حضرت رقیه(س)
حضرت کنار خیمه ها آمد؛ گویا با این خیمه ها بیگانه است؛ داخل خیام نشد و از بیرون خیمه عزیزانش را صدا زد؛ وقتی صدای سیدالشهدا(علیه السلام)را شنیدند که از میدان برگشته، با عجله از خیمه ها بیرون ریختند و دور سیدالشهدا(علیه السلام) را گرفتند. نمی دانم چطور با عزیزانش خداحافظی کرد. مرحوم موسوی مقرم نقل می کند، همان طوری که حضرت وداع می کرد، عمر سعد دستور داد خیمه هایش را تیرباران کنید. لذا فرصت خداحافظی پیدا نکرد و از خیمه هایش جدا شد.
• شه سوی میدان بی امان میرفت نوگلان تشنه باغبان میرفت
• دختری آمد راه میدان بست آیۀ قرآن راه قرآن بست
دید زلجناح نمی رود؛ دید دخترش ایستاده. بابا! از اسب پیاده شو؛ مرا در دامن بنشان. بابا! یادت است وقتی خبر شهادت مسلم آمد، بچه هایش را در دامن نشاندی و نوازششان کردی؛ می دانم حالا که بروی برنمی گردی. بابا! یک بار دیگر دست لطیف و مهربانت را بر سر من بکش؛ فرمود: بابا! این قدر دل مرا نسوزان. نمی دانم چگونه دخترش را قانع کرد و به طرف میدان رفت و دیگر بابایش را ندید. رفت داخل گودی قتلگاه، دید عمه کنار بدنی نشسته و با او صحبت می کند؛ عرض کرد:
«عمتی هذا نعش مَن»
فرمود: دختر برادرم این نعشِ بابایت حسین(علیه السلام) است؛ خودش را روی بدن انداخت. نقل کردند دست های سیدالشهدا(علیه السلام) باز شد و دخترش را در بغل گرفت و هرچه خواستند او را جدا کنند نشد
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.